پسر به دختر گفت : اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی ، اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم .
دختر لبخندی زد و گفت : ممنونم .
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد...
حال دختر خوب نبود...
نیاز فوری به قلب داشت...
از پسر خبری نبود...
دختر با خودش می گفت : میدونی كه من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی...
ولی این بود اون حرفات...
حتی برای دیدنم هم نیومدی...
شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم...
آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد...
دكتر بالای سرش بود .
به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده ؟
دكتر گفت : نگران نباشید ، پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده .
شما باید استراحت كنید...
درضمن این نامه برای شماست !
دختر نامه رو برداشت ...
اثری از اسم روی پاكت دیده نمی شد .
بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود :
سلام عزیزم .
الآن كه این نامه رو می خونی ، من در قلب تو زنده ام .
از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم ، چون می دونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم...
پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم...
امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه .
عاشقتم تا بینهایت
دختر نمی تونست باور كنه...
اون این كارو كرده بود...
اون قلبشو به دختر داده بود...
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم ؟
.
.